• ¡Welcome to Square Theme!
  • This news are in header template.
  • Please ignore this message.
مهمان عزیز خوش‌آمدید. ورود عضــویت


امتیاز موضوع:
  • 11 رای - 2.91 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
Title: داستان های واقعی و اموزنده
حالت خطی
#1
درود
این داستانی که مینیویسم صاحب داستان گفته بگن مرده و من داستانو ار طرف اقای ... مینیویسم داستان واقعی از جانب من نیست از طرف کسی دیگست که من تایپش میکنم .
من از طرف فرد ... داستانو تایپ میکنم :
خیلی هامون با یاهو مسنجر سرو کار داریم یا مسنجرهای دیگه یا فروم ها یا سایت های اجتماعی و ....
با گذشت فن اوری دیگه دوستی ها نزدیک تر شده و راحت تر میشه تو یه محیط مجازی با افراد ارتباط برقرار کرد.
یه روز اینکه بیکار بودم حوصلم سر رفته بود روم یاهو رو باز کردم برای سرگرمی میرفت تو چت روم ها تا با یک نفر اشنا شدم به اسم طنار
خودشو یه دختر شیرازی که از مالی اباد هست و وضع مالی خوبی و حتی توی تنیس مقام داشته
شوخی میکردیم اذیت هم میکردیم از رویاهامون صحبت میکردیم تا کم کم که اشنا شدیم نوشت من از کازرونم و یه زندگی که تقریبا پسری داخل زندگیش بوده و نمیتونه فراموشش کنه رو توصیف میکرد.
گفتم از شیراز فلان ناحیه بودی که
گفت : مگه کسی هم تو محیط مجازی راست میگه (واسم خیلی عجیب بود چون من واقعیتو میگفتم )
تا با هم صحبت کردیم و متوجه شدم قبلا کسی توی زندگیش بوده و عاشق اون بوده اما تا میگفتم عاشقشی با طرز خیلی بدی برخورد میکرد که اونو دوست نداره اما دوست داشت و میخواست.
تو یکی از جمله هاش گفت تمام این حا منو یاد اون میندازه بیا منو ببر...
بعد گفت فراموش کرده و بخاطر رابطه طولانیمون با هم اشنا شدیم اما هدف من ازدواج بود...
همینجور به هم نزدیک تر شدیم تا تصمیم به دیدن هم گرفتیم همو دیدم پسندیدم و متاسفنه توی کازرون که بودیم چند تا اراذل بهمون گیر دادن خدا رو شکر در حد همون حرف تمام شد.
تو این لحظه کسی که میخواستم منو تنها گذاشت و حتی موبایلمو خرد کردم (بعد از ماه ها بعد از ماجرا دعوا گفت از عمد رفتم که درگیر نشی با اینها )
من تنها شدم سوار اتوبوس و برگشتم به سمت شیراز زجر زیادی میکشیدم از هم جدا شدیم به حدی که اون دختر حتی جواب منو نمیداد ...
وقتی نگاه خیابون ها میکردم و برمیگشتم اشک چشمامو پر میکرد...
با اینکه من موقعیت خوبی داشتم امکان این بود که فردی بهتر از اون برای زندگیم پیدا کنم اما من عاشق شده بودم و هدفم ازدواج بود.
میخواستم توی زندگیم واقعا عاشق باشم واقعا به هم برسیم هر جوری که شده ...
دوستهام گفتن عشق اینترنتی بی فایدست گفتم من عاشق ظاهر نیستم ظاهرش که دیدم دوست داشتم مثل یه داستان عشق اساطیری عاشق باطن طرفم باشم...
من هر روز باهاش بحث داشتم رفتم تهران یه مدت با دوستهام صحب میکردم گفتم یه دختره هست دوست دارم میخوامش ...یادش بخیر دوستم حسین با دختره صحبت کرد...
دوستم گفت دختر منطقی هست و دختر خوبیه اما 2 تاون مسخره هستید واسه خودتون مشکل میسازید اگر هم میخواهید ازدواج کنید...

تا اینکه دختره گفت چند ماه به من وقت بده بیش از 6 ماه اینجاها بود ؟
اخه برای چی ؟ دلیل خاصی نمیوورد و میپیچوند من احساس میکردم هنوز یه عشق قدیمیش فکر میکنه
به قول یکی از دوستان یه خط نصیحت کردن : گفتن اگر به کسی شک داری که به احساست داره خیانت میکنه پشیمون نشو کم کم مدرک و سندش برات جور میشه
هیچ دلیل خاصی نمیوورد تا اینکه من عاشق عاشق بودم همینجور ادامه میدادم البته من پر توقع هم بودم اما اون کاری برام نکرد !بعد از مدتی گفت میخوام با مامانت صحبت کنم با مامانم هم صحبت کردم گفتم میخوام ازدواج کنم گفت نمیشه بابام نیمزاره
چون تو بچه شهر ما نیستی گفتم حتی شده میام کازرون خونه میگیرم گفت قبول نیست گفتم بزار با بابات صحبت کنم گفت اصلا نه قبول نمیکنه هر دلیلی میووردم قبول نمیکرد میگفت بابام نیمزاره
ساعت ها لحظه ها ناراحت بودم افسوس میخوردم توی رویاهام تجسمی از اون داشتم برای زندگی برای ازدواج
تا اینکه تو یاهو با هم در ارتباط بودیم دیدم یه ایدی به من داده گفته هکش کنید مشخصات ایدیو چک کردیم دیدم همون عشق قدیمی خانوم بود !
من هیچی نگفتم وبلاگ پسره پیدا کردم بهش دادم گفتم این وبلاگشه دیدم ریخت به هم فهمیدم که تمام این 2 سال بهم خیانت شده بود...
بعد گفتم هنوز دنبال این بودی ؟ چشمام پر اشک بود و از خودم متنفر بودم ...
تمام رویاهام بر باد رفته بود بعدش گفت نه اون پیغام میداد اذیتم نمیکرد ولم نمیکرد منم باز باور کردم چون عاشق بودم ..
سعی کردم با کسانی دیگه باشم اما نتونستم همش خاطره اون جلو چشمم بود یه بار تو پارک بودم بهم خیلی زنگ زد اما من اشغال میکردم خط موبایلمو ...
ده ها بار خیانتشو دیدمو بخشیدم فراموش کردم (نمیخواستم از دستش بدم )
یادمه ماه های اخر که دیدمش از وب کم دیدم شکسته شده میگفت زجر میکشم روانی شدم حتی بردنم مشهد مقدس
من سوختم حتی گفت چشمهام ضعیف شده بخاطر گریه هام
من نمیدونستم این اشک برا منه یا برا اون عشق قدیمی
من هیچی از اون پسر کم نداشتم اون پسر یه ادم پست بود که به بازی میداد سو استفاده منم یه ادم ساده احمق که دنبال عشق و ازدواج و خواستن
من بازنده اون برنده
یه بار تو بحثی که بین ما پیش اومد حتی گفت از عشق قدیمیش محبت دیده اما از من نه
من عاشق بودم سرش داد میزدم از فشارهای زندگی از فشارهای خیانت به احساسم ...
یه اشنا داشتم یه اسم سارا که مثل ابجیم بود بهم کمک میکرد رابطه ما رو بهتر کرد اما بعد یه مدت فهمیدم این خانوم چند تا ایدی داشته و با کیلاگر تونستیم یه سری پیغام هاشو بخونیم البته دوستم خوند و یه تیکشو نشون من داد که قبلم پاره پاره شد ...
اینقدر از این اتفاقها افتاد میخواستم فراموشش کنم نمیتونستم ازش رویا داشتم باهاش زندگی ساخته بودم فقط منتظر این بودم که بهش برسم
همش بهانه میوورد میگفت بابام بفهمه از طریق اینترنت اشنا شدیم نمیزاره نمیدونستم گناه من چی بود ....
و همیشه دلیل و منطقی میوورد که اشتباه از من بوده یا داستان تقدیره
حتی گفت یه بار قرانو باز کردم ما به هم نمیرسیم
من دوست نداشم بره دانشگاه از عمد گیر دادم که نره دانشگاه اما یه مدت رابطه ما رو بهم زد و راحت دانشگاهشو رفت و الانم هنوز میره ...
من یه وبلاگ داشتم از عشق مینیوشتم اونم یه وبلاگ داشت از جک شعر اس ام اس ترفندهای ... و 100 ها پست از طرف برادر کیانوشو علی و ...
اون میگفت گریه کرده برای من عاشق منه اما من چیزی نمیدیم گفت شاید چشم بصیرت نداشتم اما به این خدا داشتم تا دیدم خیانت بود.
تا یه مدت بزرگترین چیزو ازش خواستم گفت میام شیرازو میبینمت بعد امتحان ها گذشت و گذشت خبر نشد.
تا در یاهو دیدمش گفتم سلام بعد از یک ماهی دیده بودمش گفت من عجله دارم باید برم من پر از ذوق دیدن اونم پر از حس فرار بود...
منم برای همیشه تمام کردم افتادم رو گریه رو فریاد اما نزاشتم از این بیشتر بشکنم..
ماه ها گذشت خبری نشد ازش دیدم اونم از خداش بود این خداحافظیه کنم...
معلوم نیست الان سمیه با کدوم پسره شاید بگه تو بد برداشت کردی من با هیچ کس نیستم دوباره سو تفاهم بوده اما یه نگاهی به داستان میکنیم به جواب میرسیم..
یاد گرفتم هیچ وقت به گریه ها و حرف های ادم ها به راحتی اعتماد نکنم ..
یاد گرفتم اون که خواست بره خودم کمکش کنم که بره
و اینم میدونم هیچ ادمی با زرنگ بازی و دروغ گفتن به جایی نرسیده و همیشه مثل یه گرگ تو یه کویر دارن میگردن دور تا دور خودشون
این داستان از طرف ..... که به پای مرگ رسیده بوده و اینو تقدیم به ادم های ساده کرد این داستان همیشه در اینترنت نمیتونه باشه همه جا میتونه باشه
گفتم از طرف دوست قدیمیم تایپش کنم تا درس عبرتی باشه برای دوستان
داستان خیلی طولانی تر و زجر اور تر بود اما بد تر از این چیزی هست که این همه حماقت کرده باشی.
اینم عکس اخرین کامنت وبلاگ طرف :

[عکس: lq3uwa4e5sn3iwuw575n.jpg]

نتیجه :
ساده نباشید زود باور نباشید اون که حتی احساس کردی ادم نیست پرتش کن از زندگیت بیرون

امیدوارم کسی این خاطره ها رو مرور نکنه که افسوس بخوره و به حماقت های خودش بخنده
:-)
موفق باشید
گروه دور همی پارسی کدرز
https://t.me/joinchat/GxVRww3ykLynHFsdCvb7eg
 
پاسخ
  


پیام‌های این موضوع
داستان های واقعی و اموزنده - توسط Amin_Mansouri - 11-02-2011، 01:44 AM

موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان واقعی ولی دردناک ! Amin_Mansouri 3 6,466 09-12-2012، 01:22 AM
آخرین ارسال: Ghoghnus
  داستان واقعی ازدواج جن و انسان meisam1376 2 5,455 04-19-2012، 01:23 PM
آخرین ارسال: parvin
  داستان فوق العاده زیبا ی دختر زیبا و خواستگار پیر meisam1376 0 3,233 02-20-2012، 10:36 PM
آخرین ارسال: meisam1376
  قوانین بخش سرگرمی و مطالب اموزنده Amin_Mansouri 0 3,603 02-17-2012، 04:08 PM
آخرین ارسال: Amin_Mansouri
  داستان اختراع نخستین گوشی موبایل و نخستین تماس تلفنی موبایلی meisam1376 0 3,100 01-14-2012، 12:07 AM
آخرین ارسال: meisam1376
  داستان جالب بچه روستایی در بالا شهر تهران Amin_Mansouri 0 4,046 09-02-2011، 09:06 PM
آخرین ارسال: Amin_Mansouri
  اگر عاشقی / بیست راه برای تشخیص عشق واقعی Amin_Mansouri 0 3,315 08-14-2011، 02:15 PM
آخرین ارسال: Amin_Mansouri

پرش به انجمن:


Browsing: 3 مهمان